• وبلاگ : باورهاي استوار
  • يادداشت : معرفی یک باوردرمانگر
  • نظرات : 11 خصوصي ، 34 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     
    سلام دوست عزيز باعث خوشحالي است و حتما تمايل به تبادل نيك دارم

    عرفا گويند:

    اهل دل رادو خصلت باشد:

    دل سخن پذير

    سخن دل پذير

    خود را در اين جمله پيدا کنيد. کدام يک هستيد؟


    آپم بدو بيا........


    عزيزم منهم اميدوارم که بتونم از شما ياري مثبت بگيرم

    فداتون بشم

    ميخواهم فکر کنم کمي .................

    دوباره ميام

    راستي اگر ميشه فونت خود رو کمي درشت کنيد پدر چشمهام در اومد تا تونستم بخونم

    البته اول کپي کردم تو ورد و فونتشو درشت کردم تا تونستم بخونم

    پوزش منو بپذيرين

    دوستدار شما

    افسون

    [گل]با سلام و آرزوي سلامتي.شادي.موفقيت و سربلندي شما.اميدوارم هميشه خوب.خوش و خرم باشيد.از مطالب زيبا و مفيد شما بسيار لذت و بهره بردم.معلومه که شما خيلي با ذوق و سليقه هستيد بازهم منتظر مطالب زيباي شما هستم.هميشه پاينده باشيد
    سلام اقاي فرامرزي عزيز سپاس گزارم كه جوابمو داديد نميدونم كجا بايد مشاوره بشم فكر كنم شما كه تهران نيستيد .من هميشه مشكلاتم را حل كرده ام و اين دفعه هم با راهنمايي هاي شما بتوانم به مشكلات فايق ايم

    سلام محمد عزيز به من سر نميزنيد ديگه ؟ اين روزها حالم زياد مساعد نيست نميدونم چرا اينقدر پر توقع شدم و نا اميد دلم نميخواد اصلا از خونه بيرون برم

    نگاهم متفاوت به زندگي شده .ميترسم بيزار شدم از همه چيز خيلي ميترسم كابوس همه وقت حتي بيداري منو رها نميكنه .

    دنيا آنقدر وسيع است كه براي همه مخلوقات

    جايي هست.

    به جاي آنكه جاي كسي را بگيريد

    تلاش كنيد جاي واقعي خود را بيابيد .

    چارلي چاپلين

    + مينا از پرديس 
    سلام . خدا قوت . وبلاگ با معنا و مفهومي داري . هميشه موفق باشي و سبز. يا علي

    سلام

    مي دوني شاعر چي مي گه...؟؟؟

    مگه:ما ز ياران چشم ياري داشتيم...

    ( انگاري)خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم..!!!!!

    لي لي مي كنم به روي واژه ها

    واژه ها زير پايم له مي شوند

    وكف پايم سرخ

    سرخي از كف پايم بالا مي آيد

    بالا بالا بالا تر...

    و تمام تنم را مي پوشاند
    سلام دوست عزيز
    به روزم با يک شعر قديمي و...
    دعوتيد به شنيدن من

    كن دورترين مرغ جهان مي خواند
    شب سليس است و يكدست و باز
    شمعداني ها
    و صدا دار ترين شاخه فصل ‚ ماه را مي شنوند
    پلكان جلو ساختمان
    در فانوس به دست و در اسراف نسيم
    گوش كن جاده صدا مي زند از دور قدمهاي تو را
    چشم تو زينت تاريكي نيست
    پلكها را بتكان كفش به پا كن و بيا
    و بيا تا جايي كه پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
    و زمان روي كلوخي بنشيند با تو
    و مزامير شب اندام تو را مثل يك قطعه آواز به خود جذب كنند
    پارسايي است در آن جا كه تو را خواهد گفت
    بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است

    يا حق
    اي رسيده وقتي رفتي درد دلهام تازه تر شد، هر شبم به شب نشيني با خيال تو به سر شد

    من يکي بود هميشه تو يکي نبود قصه، لحظه هايي که نبودي لحظه هاي پر غصه

    اين طوري که تو بريدي ديگه گفتم که تموم شد، ديگه گفتم تو نمياي عاشقونه هام حروم شد

    ولي مهربون تر از اون بودي که تنهام بزاري، تو نتونستي که بي من باشي و طاقت بياري

    ولي مهربون تر از اون بودي که تنهام بزاري، تو نتونستي که بي من باشي و طاقت بياري

    من يکي بود هميشه تو يکي نبود قصه، لحظه هايي که نبودي لحظه هاي پر غصه

    اين طوري که تو بريدي ديگه گفتم که تموم شد، ديگه گفتم تو نمياي عاشقونه هام حروم شد


    اي دوباره ي تو زيبا، عشق و گل، حرير و دريا، ديگه موندني ترين باش، اي عزيز روز و رويا


    اي دوباره ي تو زيبا، عشق و گل، حرير و دريا، ديگه موندني ترين باش، اي عزيز روز و رويا

    سلام به دوست عزيزم

    اول به دليل اينكه نميتونم زود به زود به وبلاگ زيباتون سر بزنم و از مطالب قشنگش استفاده كنم عذر خواهي ميكنم

    يه بار ديگه اين مطلبو خوندم واقعا تاثيرگذار بود

    براتون آرزوي سلامتي و موفقيت دارم

    خدانگهدار

    اين هم معرفي :
    در 15سالگي آموختم که مادران از همه بهتر ميدانند و گاهي اوقات پدران هم .
    در 20 سالگي ياد گرفتم که کار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود .
    در 30سالگي پي بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن .
    در 35سالگي متوجه شدم ، آينده چيزي نيست که انسان به ارث ببرد ، بلکه چيزي است که خود ميسازد .
    در 40 سالگي آموختم که رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست که کاري را دوست داريم انجام دهيم ، بلکه در اين است که کاري را انجام ميدهيم دوست داشته باشيم .
    در 45 سالگي ياد گرفتم 10 درصد از زندگي چيزهايي است که براي انسان اتفاق ميافتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به اتفاقات واکنش نشان دهيم .
    در 50سالگي پي بردم که کتاب بهترين دوست انسان و پيروي کورکورانه بدترين دشمن وي است .
    در 55سالگي پي بردم که تصميمات کوچک را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب .
    در 60سالگي متوجه شدم که بدون عشق ميتوان ايثار کرد اما بدون ايثار هرگز نميتوان عشق ورزيد .
    در 65 سالگي آموختم که انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را نيز که ميل دارد بخورد.
    در 70 سالگي ياد گرفتم که زندگي مساُله در اختيار داشتن کارتهاي خوب نيست ، بلکه خوب بازي کردن با کارتهاي بد است .
    در 75 سالگي دانستم که انسان تا وقتي فکر ميکند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه ميدهد و به محض آنکه گمان کرده رسيده شده است ، دچار آفت مي شود .
    در 80سالگي پي بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است .
    در 85سالگي دريافتم که زندگي همانا زيباست .
    شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم
    اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
    گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي
    نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
    يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود
    و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه
    ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
    ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته
    و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب
    مي گفت
    شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري
    به جان دلبرش افتاده بود- اما-
    طبيبان گفته بودندش
    اگر يک شاخه گل آرد
    ازآن نوعي که من بودم
    بگيرند ريشه اش را و
    بسوزانند
    شود مرهم
    براي دلبرش آندم
    شفا يابد
    چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را
    بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده
    و يک دم هم نياسوده که افتاد چشم او ناگه
    به روي من
    بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من
    به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و
    به ره افتاد
    و او مي رفت و من در دست او بودم
    و او هرلحظه سر را
    رو به بالاها
    تشکر از خدا مي کرد
    پس از چندي
    هوا چون کوره آتش زمين مي سوخت
    و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت
    به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟
    در اين صحرا که آبي نيست
    به جانم هيچ تابي نيست
    اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من
    براي دلبرم هرگز
    دوايي نيست
    واز اين گل که جايي نيست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!
    نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و
    من در دست او بودم
    وحالا من تمام هست او بودم
    دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟
    نه حتي آب، نسيمي در بيابان کو ؟
    و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت
    که ناگه
    روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر اوکم شد
    دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
    مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت
    نشست و سينه را با سنگ خارايي
    زهم بشکافت
    زهم بشکافت
    اما ! آه
    صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد
    زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد
    و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
    نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را
    به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
    بمان اي گل
    که تو تاج سرم هستي
    دواي دلبرم هستي
    بمان اي گل
    ومن ماندم
    نشان عشق و شيدايي
    و با اين رنگ و زيبايي
    و نام من شقايق شد
    گل هميشه عاشق شد
       1   2   3      >